صبح يک روز من از پيش خودم خواهم رفت
بي خبر با دل درويش خودم خواهم رفت
مي روم تا در ميخانه کمي مست کنم
جرعه بالا بزنم آنچه نبايست کنم
بي خيال همه کس باشم و دريا باشم
دائم الخمر ترين آدم دنيا با شم
آنقدر مست که اندوه جهانم برود
استکان روي لبم باشد و جانم برود
ساقيا ! در بدنم نيست توان ، جام بده
گور باباي غم هردو جهان، جام بده
برود هرکه دلش خواست شکايت بکند
شهر بايد به مستی من عادت بکند
(جابر نوري سمسکندي)
نظرات شما عزیزان: